روز اول
ما سه نفریم منو مامانم وپدرم پدرم سرهنگه واوضاع مالیمونم بد نیس"یه روز بابام اومد خونه و گفت منو میخوان به یه شهر دیگه بفرستن من اول خیلی ناراحت شدم چون اینجا من دوستای خوبی داشتم ونمیخواستم از دستشون بدم اما دست من نبود که"خلاصه بعده چندروزمااثبابمونو جمع کردیم وراهیشدیم به یه شهر غریب...من دل تودلم نبود هی با خودم حرف میزدم وبه خودم امید میدادم بعد از یک روز راه رسیدیم شهر زیبایی بود پردارودرخت وسرسبز بعد از هشت ساعت موفق شدیم دکوراسیون خونه رو بچینیم جوری که هر کی میدید دهنش باز میموند هنوز از راه نرسید مامان بابام کلی دوس پیدا کردن من میترسیدم از خونه بیام بیرون مامانم وقتی منو دید کمی دلداریم داد وگفت پسرم من بت قول میدم توهمین فردا کلی دوس پیدا میکنی اولش سخته ...مامانم همینطور واسه خودش میگفت ولی من هیچ کدام از حرفاشو نمیشنیدم توخودم بودم ...اون روز بدون اینکه من کاری کنم یا جایی برم تموم شد
یکشنبه 1 خرداد 1390 - 2:29:36 PM